در ممالک اروپائی به شهید می گویند مارتیر از ریشهء مورت به معنای مرگ،مردن.و در اسلام بالاخص در فرهنگ شیعی که تکیه گاه اصلی آن شهادت است،به جای کلمهء مارتیر و به جای اینکه از ریشهء مورت،مرگ،فوت انتخاب کند،درست بر ضد این مفهوم کلمه ای را از ریشهء شهد به معنای حضور،حیات،گواه و نمونهء حیّ و حاضر انتخاب کرده و این دو کلمه،اختلاف دو بینش،دو نوع نگاه و دو نوع تلقی و شعور و فهم را در اسلام تشیع علوی با فرهنگ های دیگر جهان نشان می دهد.
اما مسئله ای باعث شد که نقش یاد و یادآوران یعنی ذکر و ذاکرین را که در تاریخ شیعه یک نقش انقلابی بوده عنوان کنم و از آن موضوع که بسیار عمیق و اساسی است فعلا صرف نظر می کنم به خاطر اینکه به طور کلی عادتم بر این است که دائما در حال مطالعه کردن،اندیشیدن،جستجو کردن،تحقیق کردن،پرسیدن و یافتن،که کار همیشهء من است و طرح یافته ها،دلیل خواندن و نوشتن و گفتنم.اگر می خوانم،می جویم،می یابم و می گویم،انگیزه ام دردی است که ریشه در جانم دارد و اگر از این همه سر بتابم،درد با جان یکی شده،خواهدم کشت.
بیماری مرگ آوری هست که به تاریخ و فرهنگ و مذهب و مردم مان هجوم آورده است و یک لحظه غفلت،همه چیز را نابود خواهد کرد.این است که آرام نمی یابم چرا که درد،شدیدتر از آن است که فرصت آرامشی بدهد.و بیماران،به مرگ نزدیکتر از آن که بتوان به خوشایند و بدآیند دیگران اندیشید.
می بینید که من طبیب بی دردی نیستم که آرام و منظم معاینه کنم و نسخه بنویسم.بلکه دردمندی در انبوه دردمندانم با این تفاوت که درد را شاید اندکی بیشتر از برخی مردم احساس می کنم و مسئولیت را از برخی مسئولان رسمی شدیدتر و عمیق تر می شناسم و شاید هم چنین نباشد و فقط بی قرار تر از آنم که بتوانم مصلحت اندیشی کنم و بی نام و نشان تر از آنکه محافظه کاری را توجیه عقلی نمایم و فقط متوجه باشم که چیزی بگویم و جوری که نه سیخ بسوزد و نه کباب.پس نه نویسندهء حرفه ای و نه گویندهء حرفه ای،و شنوندهء من نیز نمی تواند شنونده ای حرفه ای باشد.
من در کنار کارهای معمولم نیست که می نویسم و می گویم و نوشتن و گفتن را به عنوان کاری نیز،نگزیده ام که این فریاد شب و روز من است و صدای تنفسم.و اگر نجویم و نیابم و ننویسم و نگویم،مرده ام.این است که برای نوشتن و گفتن،وقت نمی شناسم و مگر می شود که برای نفس کشیدن،وقت خاصی معین کرد؟ و برای درد کشیدن و فریاد زدن،ترتیب و آدابی جست؟و کار مهم تری،یعنی اصلا کاری نمی شناسم که برای رسیدگی بدان،مدتی از نفس کشیدن،دست بشویم.و بالطبع خواننده و شنونده ام نیز باید چنان بخواند و بشنود که پنداری نفس می کشد،همچنان که نفس می کشم و زنده ام.پس میان گوینده و شنونده ای چنین،رابطه ای هست که نمی تواند با رابطهء گویندگان و شنوندگان و نویسندگان و خوانندگان عادی،طبیعی،معقول،منطقی و حرفه ای یکی باشد.
ادامه دارد...